حادثه وسط بزرگراه شهیدبابانظر و بین دو محله حسینآباد و شهیدآوینی حدود ساعت ۵:۳۰ صبح روز چهارشنبه اتفاق افتاد. با گذشت حدود ۱۰روز از فوت او، خانواده رضا هنوز شوکه هستند و باورشان نمیشود. منزل رضا در خیابان حر یک و کوچه مهریز۲۲ است. او همراه همسر، دو فرزند و مادرش زندگی میکرد.
علیآقا، برادر بزرگتر رضا، میگوید که پدرشان سال۱۳۶۸ فوت کرد و رضا یتیم بزرگ شد. او درباره متانت و صبوری برادرش هم میگوید: قبل از پاکبانی در کارخانهای کار میکرد و بعد هم پاکبان شد. آنقدر قانع بود که با شرایط سخت این شغل کنار آمده بود. رضا سیزدهسال بود که لباس پاکبانی به تن میکرد.
غلامرضا، برادر دیگر رضا، شرح روز حادثه را اینطور روایت میکند و میگوید: حدود ساعت۹ صبح روز چهارشنبه تماس گرفتند که به بیمارستان امدادی برویم. گفتند رضا حالش به هم خورده و در بیمارستان بستری است. آنجا که رسیدم، فهمیدم تصادف کرده است. گفتند احتمالا راننده بهدلیل خوابآلودگی، سرعت زیاد و سبقت غیرمجاز از سمت راست، پاکبانان را ندیده و پس از برخورد آنها را با خودرو خود کشیده است.
بهزحمت توانستم لحظهای او را ببینم. جمجمه، فک و بدنش آسیب شدیدی دیده بود. دو روز در آیسییو بستری بود و گاهی دست و سرش را تکان میداد. روز جمعه مصادف با عاشورا ساعت ۷ صبح، از بیمارستان زنگ زدند که برای عکسگرفتن به آنجا برویم.
درنهایت دو ساعت بعد، خبر دادند که رضا فوت کرده است. گفتند برادرمان دو بار ایست قلبی کرده است و احیایش کردهاند، اما عمرش به دنیا نبوده است. پیکرش را در سردخانه دیدم؛ شکاف روی جمجمه خیلی عمیق و باز بود.
مادر هشتادساله رضا با کمر خمیده و زانوهایی که راست نمیشود، میآید و فرزند عزیزش را یاد میکند. میگوید: برای نماز صبح که بیدار میشدم، رفته بود. از سر کار که برمیگشت، لباسهایش خیس بود و عرقهایش شُرشُر میریخت؛ هیچوقت خواب درستی نداشت.
بتول کاظمی، زیر لب قربانصدقه فرزند تازهفوتشدهاش میرود و دعا میکند. فضای سنگین و دردآلودی است. همراه گریه مادر، خواهرها و همسر رضا هم آرام گریه میکنند. او حسرت دیدار فرزندش را برای آخرینبار داشته است و به ملاحظه سن و سال و وضعیتش نگذاشتهاند او را ببیند. بتولخانم میگوید: نَغار (زخم خونچکان) دیدار پسرم به دلم مانده است. یا ابوالفضل (ع)! خودت این نَغار را از دلم بردار که درمانی ندارد.
طلعت شجاعی، خواهر بزرگتر، هم در دلش غم دنیا بوده، اما باید خبر فوت برادرش را به مادرش میرسانده است. او میگوید: دو هفته بود که رضا را ندیده بودم. هربار که میخواستم به خانهشان بیایم، دلم رحم میآمد؛ چون خیلی مهماننواز بود و از خوابش میزد تا کنارم بنشیند. همان دو هفته پیش که آمدم تا ساعت ۹ شب نگذاشت بروم.
رضا و خانواده کوچکش قرار بود ۲۸ مرداد همراه خانواده خواهرش، عصمتخانم، به مسافرت بروند. رابطه خانواده رضا و خواهر کوچکش از همه صمیمیتر بوده است و داغ روی دلشان هم کم نیست. او میگوید: تمام مدت چهارشنبه و پنجشنبه در بیمارستان میگفتند که حالش خوب میشود. گاهی میدیدیم که دست یا سرش را تکان میدهد، اما جمعه یکباره خبر دادند که فوت کرده است.
عصمتخانم تشییع پیکر برادرش در حرم مطهر امامرضا (ع) را روایت میکند و میگوید: خادمان آقا خودشان زیر تابوت را گرفتند و با احترام و عزت، رضا را به دیدار امامهشتم (ع) بردند.
علیآقا هم میگوید: خادمان حرم مراسم ویژهای برپا کردند و نماینده تولیت آستان قدس نیز بههمراه شهردار مشهد حضور داشتند. بعداز فوت هم به ما گفتند که اعضای بدن رضا میتواند جان تعدادی را نجات دهد. ما هم اعضای بدنش را اهدا کردیم.
مطمئن هستیم که خود رضا هم به این کار رضایت دارد. برادرم آنقدر بچهدوست بود که کل محله خبر داشتند. هر روز عصر ایلیا را بغل میکرد و در کوچه و خیابان اطراف قدم میزد. کسبه محله همگی از مرگ او ناراحت و متأثر هستند؛ چون هر روز او را میدیدند.
مرضیه مخدراتی و رضا سال ۸۵ عقد کردند و یک سال بعد، زندگیشان زیر یک سقف آغاز شد. در همه این سالها تلاش کردند زندگی خوبی داشته باشند. رضا شبکاریهای زیاد داشته و درست چندماه پساز تولد پسرش زمانیکه زندگی قرار بود روی خوشش را نشان بدهد، این حادثه اتفاق افتاد.
مرضیه درباره روز حادثه میگوید: ساعت۸ صبح تماس گرفتند و گفتند خودتان را به بیمارستان برسانید. به من گفتند تصادف جزئی داشته و فقط کتفش آسیب دیده است. اصلا تصور نمیکردم که حالش آنقدر خراب باشد. رضا خوشحال بود که یک دختر و پسر داریم.
از سر کار که برمیگشت، کمی استراحت میکرد و کل بعدازظهر ایلیا را در بغل داشت تا من راحت باشم. خانه را برق میانداخت و همهجا را تمیز میکرد. باورم نمیشود که رضا رفته است و هرلحظه منتظرم از در وارد شود. میخواهم یادگاریهایش را مثل خودش تربیت
کنم.
زهرا، خواهر وسطی رضا، چندبار میخواهد درباره برادرش صحبت کند، اما گلوی بغضکرده و سیل اشکها اجازه نمیدهد.
علی سبزیزاده، داماد بزرگ خانواده که بازنشسته شهرداری است، خطاب به شهردار مشهد صحبت میکند و از او درخواستی دارد. او میگوید: خواهشم از شهردار و مجموعه شهرداری این است که کاری کنند که جان پاکبانان حفظ شود.
خاطرم هست در دوران خدمتم، یکی از همکاران تنها دو ماه تا بازنشستگی فاصله داشت و او هم دراثر ضربه تصادف خودرویی، جانش را از دست داد. نظافت بزرگراه باید با ماشینهای مکانیزه انجام شود و هرقدر هم پاکبانان مجهز باشند و نکات ایمنی را رعایت کنند، درمقابل سرعت و بیدقتی بعضی رانندگان، بیدفاع هستند. هیچ نیروی پاکبانی نباید در سوارهرو بزرگراه جارو بکشد.
او میگوید: غم ازدستدادن عزیز به کنار، این خانواده حتما پس از این شرایط بسیار سختی را تجربه خواهد کرد. تأمین معیشت خانواده و آینده فرزندان مرحوم بدون حضور پدر آسان نیست و نیاز به حمایت مسئولان دارد.
دیدار حضوری با خانواده آقای پریوش، دیگر آسیبدیده این حادثه، ممکن نیست؛ چون هنوز در بیمارستان بستری است و احوال خوشی هم ندارد. پروانه اردنی، همسر سعید پریوش، در گفتوگوی تلفنی میگوید: حال سعید بهتر است، اما تابهحال دو عمل داشته و دو عمل دیگر نیز روی پایش دارد. استخوان پای او آسیب شدیدی دیده و قسمتی از آن از بین رفته است. دست آسیبدیده را هم نمیتواند تکان دهد. شکر خدا خونریزی داخل جمجمه کنترل شد.
پس از گفتوگو با همسر آقای پریوش، همراه غلامرضا و عصمت شجاعی به منزل محسن شرفی، یکی دیگر از سه پاکبان حادثهدیده، میرویم. دنده و پا و دستش آسیب دیده است و بهسختی صحبت میکند. محسن میگوید: خودرو از پشت به ما زد و نزدیکشدنش را ندیدیم.
زمانیکه چشمانم را باز کردم، دیدم داخل جدول کنار بزرگراه افتادهام. از سرم خون میرفت و صدای آمبولانس را شنیدم. زمانیکه داشتند من را داخل آمبولانس میگذاشتند، دوبار صدای ناله آقارضا را شنیدم و بعد هیچ نفهمیدم. دو روز است که از بیمارستان مرخص شدهام. خبر فوت رضا را شنیدهام و این دو شب خواب به چشمم نیامده است.
محسن بیش از پانزدهسال است که پاکبان شهرداری است. حدود سهسالی میشد که با رضا دوست و همکار بود. مرحوم را خوشاخلاق معرفی میکند و میگوید که کسی از او بدی به دل ندارد؛ ما چندسال است که در این منطقه کار میکنیم و همه مهندسان ناظر از کار ما راضی بودهاند، اما مسئول جدید ما را برمیگرداند تا دوباره جارو کنیم.
آن روز هم از نظافت حاشیه بزرگراه رضایت نداشت و گفت دوباره لاین بالای سوارهرو بزرگراه را جارو بزنیم. آنجا محل خطرناکی بود و یکبار جاروزدن در آنجا هم پرریسک است. تجهیزاتمان کامل بود، اما فایده نداشت. تنها کسی که خودش را بهموقع نجات داد و پشت گاردریل انداخت، پرچمزن بود. فقط داد کشید که بچهها ماشین. من و رضا و سعید پریوش تصادف کردیم. آقای پریوش با ماشین کشیده شدو آسیب جدی دید که فعلا در بیمارستان بستری است.
من فقط بهخاطر گاری زباله کمتر آسیب دیدم؛ چون خودرو اول به گاری زد و گاری من را پرت کرد. رضا تا چنددقیقه قبل از تصادف، پرچمزن بود و آن کارگر دیگر درخواست کرد که، چون خسته شده، جایش را با رضا عوض کند و پرچم را به دست گرفت. آمنه کریمی، همسر محسن، مشغول پرستاری از اوست. سه فرزند نوجوان و خردسال دارند. بچهها با چهرهای نگران و غصهدار حال و روز پدرشان را نظاره میکنند.
او میگوید: همین که همسرم سر پاست و توانست به خانه برگردد، خدا را شکر میکنم. خدا به خانواده دو کارگر دیگر رحم کند که یکی مصدوم شد و دیگری فوت کرد.
قاسم رستگار، نماینده شرکت پیمانکار خدمات، شاهد تصادف بوده است. او میگوید: من حدود سیمتر از بچهها عقبتر بودم. آنها داشتند زیر پل هوایی ابتدای مفتح را جارو میزدند. خودرو ۴۰۵ از سمت راست آمد؛ ابتدا با آقای شرفی، سپس پریوش و درنهایت با مرحوم شجاعی برخورد کرد.
قبل از برخورد به ما که بالاتر بودیم، به گاردریل خورد و وسط بزرگراه منحرف شد. تجهیزاتشان کامل بود و تصادف هم در روشنایی روز اتفاق افتاد، اما سرعت خودرو و سبقت غیرمجاز باعث این تصادف شد. حقیقت این است که لاین وسط بزرگراه باید توسط ماشین مکانیزه گردگیری شود، اما وجود گاردریل جلو جدول مانع از این کار بود.
اگر گاردریل نباشد، ماشین مکانیزه، جدول و حاشیه بزرگراه را تمیز میکند و نیاز به حضور کارگر نیست. نامهها از سال ۹۵ در سیستم ثبت شده است و همه شهرداران و مسئولان شهرداری منطقه۵ اطلاع دارند.